سلام دوباره به همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه دوستای گلم
یه چیز کوچولو ته دلم مونده+++
شما که زحمت می کشین این همه راهو تا وبلاگ من میاین ٬ حیف نیست نظر نداده برین!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ایــــــــــــــــــــــــــــن همه نظضذر!!!!!
هر جوری دوست داشتین بنویسین...
هر چیزی دوست داشتین بنویسین...
فقط بــــــــنـــــــــویـــــــــســــــــــــیـــــــــــــــن!!!!!!!!!!
نظر یادتون نره گلای من
کو سانگ، شاعر عاشقانهسرا و انقلابیِ کره، در ۱٦ سپتامبرِ سالِ ۱٩۱٩ در سئول به دنیا آمد.کودکی و جوانیاش در حوادثِ ناگوارِ روزگارش: اعدامها، جنبشهایِ استقلالطلبانه وکشتارهای میانِ دو کره سپری شد. عدهای روحیهی شکنندهاش را زاییدهی همان سالها میدانند. سانگ، یک روزنامهنگارِ حرفهای، خبرنگار، معلم و مهمتر از همهی اینها یک شاعر است. کتابهای شعرش چون زمین های بایرِ آتش، رودخانه و دشتها و شکوهِ کودک در انگلستان و کره در اولهای دههی۱۹۹۰ به چاپ رسیدند. برگردانِ این شعرها از رویِ کتابِ دوزبانهی حتا گرههای درختهای بِه برای هم داستان میگویند، ترجمهی Brother Anthony از سری کتابهای English Translations of Korean literature series انتخاب شده است.
16 آگوست
یک روز پس از آزادسازی.
از یک سو در بازارهای باغبانی
زنانِ ژاپنی
بیخبر از خبرهای شکستِ ملتشان
در کارِ هرسکردنِ خوشههایشان
در لباسهای گلگلیِ با زرق و برقشان هستند
و از یک سو در مزارعِ سبزی
مردانِ چینی
بیخبر از خبرهای پیروزیِ ملتشان
پوشیده از کثافت نحیف چون عنکبوتها
خاک را باد میدهند و کود
اینها را در مزارعِ کرهی شمالی دیدم
هنگامی که در جنونی آنی
پابرهنه از خیابانهای خانهی گم شدهام عبور میکردم
و وانسن
بالای اجتماعی از مردم
با پرچمِ کره
ایستاده بود
3
قایقی در گوشهای بیرون از غوغای طوفانی تاریخی
که با طوفانهای قرن مواجه میشد
ثبت شده بود.
برای قایق
دو راه پیدا بود:
راهِ اول کنارِ این جهان پهلو میگرفت.
کنارِ سیاستمداران/ روزنامهنگاران/ روشنفکران/ فلاسفه/ مذهبیون
تجّار/ هنرمندان/ و دانشمندانی که همگی
با هم
بدونِ استثنا
به جای بسیاری از مردم
فریاد میکشیدند و
قایقرانِ جهانشان بودند.
و راهِ دوم
رو به سوی جهانی دیگر داشت.
آنجا
شاعری پیر
سرش را تراشیده بود و
راست
پیش از تمامِ جوانها
با سیگاری دستپیچ
نشسته بود.
به او نزدیک شدم.
به من سلام کرد و
دستانم را چندین بار فشرد:
من خیلی از دیدنت خوشحالم.
2-
به سئول که رسیدم: شوربایی نفرتانگیز بود
دیوانهوار سرودِ آزادی میخواندند
اما من احساس میکردم که جرثقیلی بزرگ مرا از گردنِ برهنه آویخته
وقتی رویای احمقانهی حرکت به سوی شهرِ ممنوعه شکست خورد:
به استخدامِ روزنامهای راست درآمدم
و وانمود میکردم که داوطلبانه در سهویلِ اسپانیا
زیرِ لوای فرانکو جنگیدهام
حیران از خسارتِ تدریجیِ شبتابیِ خودم
روز به روز ثانیه به ثانیه
مثلِ کسی که با پارویی غرق میشود
قایقام را به سمتِ دریاهای وجودم میکشاندم
اجسادِ مردهی آرزوهایم را جمع میکردم
و بر لاشهشان نماز میبردم
همهی اینها زمانی بود که هوای رستاخیز داشتم
درست مثلِ لازاروس
که در تابوتش بلند شد.
4 گروهِ اول که ادعای هشیاریشان میشد بامبو میبافتند و شعر میخواندند. گروهِ دوم خیال میکردند انقلابیاند از هم سبقت میگرفتند و مثلِ گرگها به روی هم پارس میکردند. من هم هر روز عصر در «باغِ ابدی» چادر میزدم و خدایانِ نادانی را فرامیخواندم. آن کارهای بیحساب و خامِ من گناهِ جوانانِ بیگناهی را تاب میآورد که در بهترین سالهای زندگیشان مرده بودند.
16 امروز چگونه میتوانم شادیِ خود را با کسانی قسمت کنم که از سقوطِ ملتشان ذرّهای اندوهگین نمیشوند؟ همان زمان که پرندهی آبی در رویاها پنهان شده بود ناگهان شادی به بازوانم پیچید هر کسی را که میدیدم به آغوش میکشیدم ما با صدای بلند فریاد میزدیم و گریه میکردیم پیش از این از تیرگی چه چیزی به دست میآمد؟ پیش از امروز چه تحفهای از غم؟ عشقی چنان که بپاید به قلبم نشسته بود تمامِ تنم در طمطراقِ قدرتی که حیاتش برآورده ایستاده بود رویایی به هیئتم گرفته چون بالنی به باد بالیده آماس کرده بود و من دریافته بودم که باید دستانم را پیش از خدای تاریخ به سوی آسمان به پاسِ این نعمت بلند کنم
پل الوار (1952-1895) شاعر نامدار فرانسوی، سرایندهی عشق است با زبان زلالی که مسحور میکند. با مهربانی، نیرو و گرمایی که ویژهی اوست، چشماندازهای طبیعی را رویاروی خوانندگان شعرش میگشاید، آنها را به دلخواه خود رنگ میزند و یا از اجزایی که دوست دارد، میانبارد. در زیر شعری از الوار را میخوانید:
ترجمه
چیزی نباشد مگر این روشنایی
روشنایی این صبحدم
که تو را بر زمین راهبر خواهد شد
روشنایی این صبحدم
سوزنی در اطلسی
دانهای در تاریکی
چشمی گشوده بر گنجی
زیر برگها در کف دستانت
بازی به خاکستر نشانده است بخششها را
گرماگرم
خطر بزرگ امتناعها
رنگ باخته
روی جادهی اتفاقها
دیوارهای سخت سنگهایش را از دست خواهد داد
روشنایی این صبحگاه
پستانهایت جامه برکنده است رویاروی نگاههای من
همهی رایحهی دستهگلی
از اطلسی تا یاسمن
میگذرند از خورشید
میگذرند از اندیشه
صدای دریا صدای سنگریزهها
خزه و عطر گل جنگلی
عسل عطر نان گرم
پشم و پر پرندگان نوپرواز
روشنایی این صبحدم
شعلهای که تو را زاد
شعلهای که آبی زاد و در علفزار مرد
نخستین نگاه نخستین خون
در دشتی سرشار از پیکرههایی غمبار
نخستین واژههای بهروزی
تبشان را فرو مینشانند
زیر پردههای شبنم
و آسمان روی لبان توست.
دوباره شد شب و من بی قرارم..........Connect کن , زود بیا , در انتظارم
بیا من آمدم پای Messenger .......... شدم مسحور آوای Messenger
بیا Hard دلت را ما ببینیم ................گلی از گنج Home Page ات بچینیم
بیا Icon نمای بی نشانم ..................که من جز آدرس Mail ات ندانم
بیا امشب کمی Online باشیم............و تا صبحم کمی Sun Shine باشیم
بیا ((انگوری)) ما بی تو غش کرد..........و حتی Hard Disk اش هم Crash کرد
بیا ای عشق DotCom عزیزم .........به پای تو W ها بریزم
مرا در انتظار خویش مگذار....... ......و پا زاندازه آن بیش مگذار
بیا ای حاصل Search جهانی .......... بیا اجرا کن آن File نهانی
بیا در دل تو را کم دارم امشب.......... حدودا 100 مگی غم دارم امشب
اگر آیی دعایت می نمایم.................. .دعا تا بینهایت می نمایم
اگر آیی دعای من همین است............. و یا نقل به مضمونش چنین است:
مبادا لحظه ای DC شوی یار.............جدا از پای آن PC شوی یار
مبادا نام ما را پاک سازی................ .و کاخ آرزو را خاک سازی
بمان تا جاودان اندر در من ................ بمان تا حل شودهرمشکل من
این اشعار که توسط دو تا از بهترین دوستای خودم سروده شدند ٬ اشعار برگزیده نخستین جشنواره شعر دفاع مقدّس جنوب شرق استان تهران و برنده جایزه ی ادبی سرداران شهید جنوب شرق استان تهران هستند.
مرقد گل
حمید عزیزآبادی
چون کشتی شکسته که بر آب می برند
ما را به وهم شرجی مرداب می برند
«دیشب به سیل اشک رهِ خواب می زدم»
دیدم مرا به ورطه ی گرداب می برند
دیدم کنار بستری از خون نشسته ام
وقتی ترا به ساحل مهتاب می برند
وقتی برای شهر و دیاری که سوخته است
باران می آورند و گل ناب می برند
دیدم بدوش برکه از آن سوی آسمان
ابری ورای باور مرداب می برند
دارم کنار مرقد گل گریه می کنم
وقتی ترا ز گوشه ی محراب می برند
رویای انسان
نگین غنایی
چیزی که دیشب مادرم میگفت
از غربتیهایی نشان دارد
میپروراند کینه را در خود
دندان به جان این و آن دارد:در رادیو میگفت یک سرباز
از زندهی یک بچّه بیزار است
میدزدد و سر می بُرَد او را
مست است و بر این کار بیمار است
یک، دو، الو، خط می دهد آیا؟
آی ای خدا با تو سخن دارم
بیت المقدّس سخت مجروح است
باید که من هم سنگ بردارم
در باوری همواره بی تردید
آزادی ات رؤیای انسان است
از دور چیزی رنگ خون پیداست
بیت المقدّس لاله باران است